بسیج دانشکده ی پزشکی شاهین فر

کجایــــــی ای همیشـــــــــه پیــــــــــــــــدا از پس ابرهای غیبت...

بسیج دانشکده ی پزشکی شاهین فر

کجایــــــی ای همیشـــــــــه پیــــــــــــــــدا از پس ابرهای غیبت...

بسیج دانشکده ی پزشکی شاهین فر

امام خمینی (ره) : بسیج شجره طیبه و درخت تناور و پرثمرى است که شکوفه هاى آن بوى بهار وصل و طراوت یقین و حدیث عشق مى دهد. بسیج مدرسه عشق و مکتب شاهدان و شهیدان چه در جنگ و چه در صلح بزرگترین ساده اندیشى این است که تصور کنیم جهانخواران خصوصاً امریکا و شوروى از ما و اسلام عزیز دست برداشته اند .

معرفی کتاب خاطرات شهید احمدی روشن

چهارشنبه, ۳۱ ارديبهشت ۱۳۹۳، ۰۲:۱۸ ب.ظ

کتاب خاطرات شهید احمدی روشن که جلد 22 از مجموعه یادگاران است، شامل صد خاطره درباره این شهید بزرگوار


گزیده ای  از کتاب :

از در مدرسه آمد تو . رفتم طرفش . دست دادم . پوستش زبر بود، مثل همیشه. درس و بازی مان که تمام می شد، می رفت پای مینی بوس کمک  پدرش . همه کار می کرد:از پنچرگیری تا جارو کردن کف مینی بوس .  تک پسر بود، ولی لوس بارش نیاورده بودند. از همه مان پوست کلفت تر بود.

*****

خیلی که خوشحال می شد، مثلاّ قراردادِ خوب می بست و تخفیف زیاد می گرفت، دو تا انگشت اشاره اش را  می گرفت کنار هم، با هم تکانشان می داد و به زبان برره ای می گفت «وَری وَری وَری، وَری وَری وَری» نگاهش می کردیم و می خندیدیم.

*****

گفت «بیا سازمان پیش خودمون.» گفتم «مگه دیوونه ام؟ کجا بیام؟ پول میدن؟ درست برخورد می کنن؟ چی داره اینجا؟ تو بیا بریم بیرون کار راه بندازیم». گفت «من وایستادم اینجا رو درست کنم» هر بار می رفتم نطنز، توی راه برگشت بغض میکردم. غربتی داشت آنجا.. بعد از شهادت مصطفی، دم ظهر رفتم نمازخانه ی سایت، پر از رفقای خودمان بود؛ رفقایی که خیلی هایشان را مصطفی با هزار زحمت راضی کرد و آورد پای کار. یاد روزهایی افتادم که مصطفی تنها بود. بغضم ترکید.

*****

سر قبر نشسته بودم.باران می آمد.روی سنگ قبر نوشته بود«شهید مصطفی احمدی روشن» از خواب پریدم.مصطفی ازم خواستگاری کرده بود،ولی هنوز عقد نکرده بودیم.بعد از ازدواج خوابم را برایش تعریف کردم.زد به خنده و شوخی. گفت «بادمجون بم آفت نداره» ولی یک بار خیلی جدی پاپی اش شدم که «کی شهید می شی مصطفی» مکث نکرد،گفت« سی سالگی» باران می بارید شبی که خاکش می کردیم.

*****

علیرضا دست انداخته بود گردن آقا،سرش را گذاشته بود روی سینه اش . آقا گفت «عصای من رو بگیرید»عصا را داد دست محافظ و علیرضا را بغل کرد.  «شهید عزیز ما،مصطفی احمدی روشن... شهادتش  دل ما را سوزاند.» بغض نشسته بود توی گلوی آقا.


یادگاران 22 - کتاب شهید احمدی روشن


 


۱ جلد کتاب
۲۶,۰۰۰ ریال 
پدید آورنده : مرتضی قاضی
انتشارات : روایت فتح

کتاب رو میتونید از سایت پایداری  هم تهیه کنید.

منبع : پایداری


  • صدای دیدار

نظرات  (۱)

خیلی خوب بود
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی